ادیتا، دختر شانزده ساله بوسنیایی، که به زندگی روزمره عادت کرده است، هر روز صبح به سختی از خواب برمیخیزد و به مدرسه میرود و بعد از ناهار با دوستانش در کافه «عقرب» نقشه رویاها و آرزوهایش را میکشد و تمام صحبتهایش درباره دوستی، مدهای جدید و این جور چیزهاست و اصلا مفهوم بدبختی را نمیداند، هرگز گمان نمیکند روزی هیولای جنگ سر برسد و رویاهایش را با بیرحمی از چنگ او برباید. اما ادیتا سرسختتر از این حرف هاست. کتاب که به طور عمده از زبان ادیتا و گاه از زاویه دید پدر و مادر و برادر ادیتا نوشته شده است، علاوه بر دردها و رنجهای حاصل از جنگ این خانواده، به امیدها و شادی های آنان نیز میپردازد و آنها را از قلم نمیاندازد.