روزی، روزگاري- و اين، روزگار من و روزگار تو نبود- زماني که زندگي بسيار سادهتر از امروز بود و جادو يافتنش راحت، در چنين روزگاري، هيزم شکني زندگي ميکرد. او با همسرش و مادر و پدرش در خانهاي روستايي کنار يک جنگل زندگي ميکرد. زندگي بر آنان سخت ميگذشت و خواستهها و نيازهای مهمي داشتند تا آن که روزي هيزمشکن امکان آن را پيدا ميکند که آرزويی کند. اما او در ميان خواستهها و آرزوهای مختلف چه آرزويي ميکند؟ در هديهي پری با زندگي هيزمشکن و ماجرای آرزوی مهم او همسفر ميشويم. تانيا روبين بت و نيکولتا چکولي با متن و تصويرگری شاعرانهشان ما را در اين سفر همرامی ميکنند.