این کارها همیشه برعهدهی من بود و بابا همیشه انتظار زیادی از من داشت که بعد از رفتن مامان بدتر هم شد. بعد از اینکه فهمید من بهتر از خودش کارکردن با اتو ماشین لباسشویی و سرخکن را بلدم، بیشتر روی من بهعنوان یک مرد همخانه حساب باز کرد تا یک بچهدبستانی که مادرش نیست و یکی باید بیاید و دماغش را بگیرد. البته مامان هم که بود من خودم دماغم را میگرفتم. اما بعد از رفتن مامان هم خبری از نُنُربازی نبود. گلچهره رفته بود نزدیک میز گرد پایهبلند گوشهی سالن انتظار که رویش یک برکهی مصنوعی بود و آبش شرشر صدا میداد و دو تا ماهی جنگجوی آبی و قرمز توی آبش وول میخوردند. البته بخش مسخرهاش این بود که آب چند ثانیه آبی میشد بعد سبز و بعدش بنفش و... .