در بخشی از داستان میخوانیم: روزگاری در یک زمستان سرد که همه جا پر از برف بود دو تا موش کوچولو در انباری خانهای باهم زندگی میکردند و به همه جای خانه سرک میکشیدند. تا اینکه یک روز سایه گربهای را دیدند که وارد خانه آنها شده است و فهمیدند که دیگر آنجا جای امن و مناسبی برای زندگی نیست و به همین خاطر تصمیم گرفتند که از آن خانه بروند، ولی چون برف شدیدی میبارید آنها نمیتوانستند بهجای دور بروند.