راستش فکر تنهایی رفتن هم مرا می ترساند. تا به حال هرگز دو کیلومتر هم از هکسام پایین دورتر نرفته بودم. میرک وود سمت دیگرده بود که حتی شجاع ترین پسرهای روستا هم جرئت رفتن به آنجا را نداشتند. آن سوی میرک وود قلمروی تاریک قرار داشت.اگر من اشتباه نمی کردم الان برادرم در بغل مامان بود و بابا هم داشت در باغ پیپش را میکشید آن بچه ی اشتباهی هم هر جا بود دیگر اینجا نبود.پس فرقی نمی کرد چقدر میترسیدم کار، کار خودم بود و باید درستش میکردم من مولی ،کلاورال باید خودم تنهایی برادر کوچکم را نجات می دادم.