یکی بود یکی نبود یه روز یه دختر کوچولو رفت که تو مزرعه به پدرش کمک کنه اون یاد گرفته بود که همیشه باید ببینه چه کاری تو خونه هست که می‌تونه کمک کنه

یکی بود یکی نبود یک روز سنجاب کوچولو با پدرش رفته بود گردش...

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل دور یه روز یه سنجاب جوون، یعنی بم بم سبدش رو پر کرد از میوه‌ها و خوراکی‌های مختلف تا ببره برای جشن تولد دوستش که اون ور رودخونه زندگی می‌کرد....

یکی بود یکی نبود تو یک جنگل یک خرس زندگی می کرد...

یکی بود یکی نبود توی یه جنگل یه بچه خرس با خونواده‌اش زندگی می‌کرد، قصه ما برای زمانیه که یواش یواش باید پاییز تموم می‌شد و زمستون از راه می‌رسید..

یکی بود یکی نبود یه سنجابی بود که از همه چیز می‌ترسید مثلاً می‌گفت

یکی بود یکی نبود یه روز توی دشت جشن بود بزار ببینم کیا بودن؟ لاک پشت، قورباغه، دیگه... اردکه و گوسفند و گنجشک خلاصه همه داشتن می‌گفتن و می‌خندیدن که یه مرتبه سنجابه از راه رسید...

یکی بود یکی نبود یه روز توی جنگل سنجاب کوچولو روی درختا نشسته بود حسابی هم حوصلش سر رفته بود

یکی بود یکی نبود توی مزرعه یه اردک زندگی می‌کرد یه شب که اومد بخوابه دید سبدی که همیشه توش می‌خوابید نیست گفت..