کتاب ماه مستور
سرباز قدم برمیداشت و از میان جویهای خون و شعلههای آتش گذر میکرد. دیگر توانی برای تاماعت باقی نمانده بود. نگاهش رنگ مرگ گرفت و دستانش سرد شد. چهره سرباز هر لحظه بیشتر شکل انسانی خود را از دست میداد و به شغال شبیهتر میشد. هنوز پلکهای تاماعت روی هم نیفتاده بود که...