فرانکلین میخواهد به موزهی شهر برود و خیلی هیجان دارد. ولی قبل از رسیدن به موزه، سگ آبی میگوید موزه، دایناسورهای واقعی دارد. فرانکلین اول خیلی نگران میشود ولی آنقدر از دیدن چیزهای دیگر در موزه ذوقزده میشود که دایناسورها را فراموش میکند. تا اینکه بالاخره با یک تیرانوسوروس روبهرو میشود!