یکدفعه هوا سرد می شود. بچه ها کپه کپه هیزم می آورند و تلنبار می کنند روی هم. یک کوه هیزم درست می شود. یکی از بچه ها نفت می پاشد روی هیزم ها و کبریت می زند. آتش شعله می کشد به آسمان. بچه ها جیغ می زنند از خوشحالی، دور آتش جمع می شویم و خودمان را گرم می کنیم. آتش گلستان می شود و از میان آن ابراهیم نبی بیرون می آید.