راوی این داستان عاشقانه خیالباف است. کسی که به گفته ی خودش بنده و برده ی خیال است و بدون خیال هیچ است. در گنج خیال خود زندگی میکند و با زندگی واقعی که همچون گردبادی در پیرامونش همه چیز و همه کس را در هم می پیچد بیگانه است. او که الهه ی خیال افسونش کرده زندگی واقعی در نظرش بس تنبلانه و ملال آور و بی رمق می نماید پیوسته تار خیال میتند و نقش خیال میزند و در پروازهای بوالهوسانه و بازیگوشانه ی خود همه کس و همه چیز را همچون مگس هایی که در تار عنکبوت اسیر شده باشند در پرده ی نگارین خیال میتند و به کنج عزلت خود میبرد. خیال باف در پرسه زدنهای شبانه اش | طی اتفاقی غیر منتظره عاشق دخترکی به نام ناستنکا میشود.
ناستنکای ساده دل و دل شکسته خود دل در گرو دیگری دارد و انتظار معشوق را میکشد حالا خیال باف چه باید بکند؟ آیا باید بکوشد تا طعم وصال را در عالم واقعیت بخشد با باید ناستنکا را در را پرده ی نگارین خیال بتند و به گنج خلوت خود ببرد؟