اکنون اما آن سایه روبه رو نه یک و هم و گمان بلکه خود ابوالفضل بود که با بوی تند سیگارش میان قاب در زیرزمین به هیئت زندانیان یا شاید هم بازجویی ایستاده مانده بود. لابد در گلاونگ «چه کنم» که یک شقاش می توانست حمله به بلقیس باشد و شق دیگرش این که برود کیه ی مرگش را روی زمین بگذارد. اما تأمل و ایستادن آن سایه میان قاب در طولانی میشود و همین هم بر کوبش قلب بلقیس می افزاید و حالا دو بند رگ شقیقه هایش هستند که با قدرت تمام در جمجمه اش می کوبند و صدای بلند ضربانش در گوشش میپیچند و بلقیس نمی فهمد چرا در آن لحظه باید دخترش که در کنارش خوابیده را در آغوش بگیرد، شاید برای آن که این تنها پناهگاه نزدیک و قابل دسترسش است چون گمان میکند در چنین پناهگاهی ابوالفضل به او حمله نخواهد کرد.