«نه آقای رئیس. به شما اطلاعات غلطی دادهاند. نمیخواهم بروم، فقط از محل اقامتم بیرون آمدهام. در برابر مزایا و رشوههای شما ایستادهام، این است چیزی که آمدهام تا بگویم. این هم کلیدتان.» قاضی پس از گفتن این حرفها کلید را روی میز انداخت و ادامه داد. «با وجود این درنظر دارم قاضی این منطقه باقی بمانم و کارهایم را بدون دخالت شما انجام دهم.»
رئیس کل خندید. «فکر میکنی وجود قیافه تو روی چند تا تمبر پستی از تو یک قهرمان خواهد ساخت. ازت میپرسم؟ از نظر کی؟ هان از نظر کی؟ این کار تو هیچچیز را تغییر نخواهد داد.»
«ممکن است چیزی تغییر نکند، امّا قانون اجرا خواهد شد. من شما را مجرم میدانم، هم برای قتل در زندان، ریزش معدن یا به گلوله بستن مردم و کشتنشان. از هر راهی که باشد خواهیم دید عدالت به این منطقه معدنی خواهد آمد.»
«هر کاری دوست داری بکن. کمپانی خیلی بزرگتر از تو و خیلی قویتر از قانون است.»
«سنگریزهها ممکن است تختهسنگهای بزرگ را هم از جایشان حرکت دهند. آقای تاونزند.»
«بله، شما یک سنگریزه هستید، همانطور که میگویید. سنگریزهای مزاحم در کفش من که هر لحظه میتوانم آن را دور بیندازم. فکر نکن که نمیتوانم.»
«من اینجا آمدهام که بمانم، آقای رئیس. تردید به خود راه نمیدهم. این تمام چیزی است که فعلاً میتوانم بگویم، روزبخیر.»