داستان در روستایی دورافتاده و فقیر میگذرد که زمان و مکان دقیق آن نامشخص است. مردم این روستا با سختی فراوان زندگی میکنند و کوچکترین تغییر در آبوهوا میتواند تعادل شکنندهی زندگیشان را برهم بزند
زندگی ایوا پیچیده نیست. زندگیاش بچه است و غذا. غذاست که باعث میشود زمستان وسط کوهها نمیری، زمانی که وحشتیترین شکارها بهخاطر سرما قایم میشوند. تنها حیوانهایی که بیرون میآیند مثل برف سفیدند، پیداکردنشان سخت است و تا ببینیشان زیر و بمت را درآوردهاند؛ تا تفنگت را بلند کنی ناپدید شدهاند. بنابراین توی این منطقه بهتر است آدم غذای ذخیره داشته باشد و آن هم نه کم و هنری پیر که هواپیما دارد، همان که از خانهاش در شرق تا اینجا سهچهار ساعت پیاده راه است، گفت سال اول کارش به جایی رسیده که ریشه میخورده تا این زمستان نکبتی را بگذراند. بعدش دیگر میدانست. بخت یار من بود، من شکارچی خوبیام حتی خیلی خوب، اینجا همه همین را میگویند ولی زمستان که بشود زمستان است دیگر.