وداع نمیکنم قصه به دوش کشیدن بار سنگین تاریخ است. روایت کسانی که زخمها را زندگی میکنند و در میان برف و سکوت به دنبال راهی برای ادامه دادن میگردند....
با خود زمزمه میکنی: «انگار باران میآید؛ اگر واقعا باران ببارد، چه کار میکنیم؟» چشمانت را باز میکنی تا فقط شکاف باریک نوری وارد شود و به درختان چنار جلوی دفتر استانداری نگاه کنی.