با پشت سپر خویش ضربه ای محکم به سینه اش کوفتم.شهر چند قدمی به عقب پرت شد و به زانو نشست.از شدت ضربه و درد تهوع آورش ،نفس شاهزاده ی حواس پرت بند آمد و صورتش برافروخت.قصدم آسیب رساندن نبود.
زیر باران می ایستادم و چشم می دوختم به گذر .اما خبری از آقات نبود .دوباره می اومدم پایین .لچک سرم را عوض می کردم و دوباره می رفتم پشت بام و کوچه رو دید می زدم .اما باز خبری نبود.صدای گریه تو هم بلند شده بود.
کتاب امانت عشق داستان دختری است که قصد دارد با پسرخالهاش ازدواج کند، ولی پسر به دلیل داشتن گونهای بیماری درمانناپذیر از ازدواج با او سر باز میزند و…