کجا هستم؟ چرا میدوم؟ چه کردهام که دارم این طور شتابان میدوم؟ چرا چیزی یادم نمیآید؟ هان ترسیدهام، از ترس است که دارم میدوم، فرار میکنم، دستهایم خونی است. ارهی آهنبری توی دستم است. چرا ارهی آهن بری توی دستم است؟ چرا دستهایم خونی است؟ برای چه باید فقط بدوم؟ تک و توکی ماشین از این طرف و آن طرف میآیند و میروند. از بینشان طوری میگذرم انگار که روحم. از وسط اتوبوسی میگذرم. هیچ جایم درد نمیگیرد. پس من مردهام و این روحم است که دارد در میرود. روح که نباید در برود، روح آزاد است به هر کجا که خواست پرواز کند اما روح من دارد فرار میکند.