ابی نیزر جوانی خوش ظاهر و سرحال و خیلی خیلی پولدار است. ضمنا او ۵۱۱ سالش است... می پرسید چطور ممکن است؟
خب، او طی معامله ای ساده این عمر جاودانه و زندگی مرفه را به دست آورده است: آن دیوی در خانه ی او زندگی میکند که در ازای دریافت غذا به او معجون جوانی می دهد. البته نکته این جاست که دیو هر غذایی باب میلش نیست. راستش او کمی بد غذا است و بیشتر دوست دارد مجسمه های آدمهای معروف را بخورد. گاهی هم پرنده ها و درنده های کمیاب را تازگی ها هم هوس کرده مزدی بچه ی آدمیزاد را بچشد.
ابی نیزر همیشه با هر بدبختی ای که بوده خواسته های دیو را برآورده کرده اما این بار با هر بدبختی که بوده خواسته های دیو رو برآورده کرده است، اما این بار...
خب، هر جور حساب کنی خوردن بچه ها واقعاً اوج بدجنسی است. خلاصه، او می رود و دیبا یعنی شرورترین و بی ادب ترین بچه ی شهر را پیدا می کند. تا به خورد دیو بدهد اما این دختر به همین راحتی دم به تله نمی دهد...