مرتضی نوشته بود که مدتی است اسم چیزها از یادش میرود و در آینه خودش را شبیه کپهای خاک میبیند که مورچهها از سر و رویش بالا میروند. نامههایش را چند بار میخواندم... بیشتر از هر چیزی به واژههایش خو کرده بودم زمان جایی در من ایستاده است. نه به وقوف و تبانی که برای تماشا. من به چیزی آمیختهام که نمیشناسمش. شبیه خیالی در کنار زدن روح مفلوک زندگی که در ناکجای برهوت،غرقه به فکرهای عقیم است. چیزی شبیه آن خیال،خنک در میوزد. نیهای نحیف و نو،در زمینهای بینشان،باد را همان قدر به رسمیت میشناسند که ریشههایشان را و من در تقابل بادها و ریشهها،تو را به یاد میآورم...