آن شب که من خوابم نمیبرد
مادر سرم را ناز میکرد
یک فکر بدجنس مزاحم
چشم مرا هی باز میکرد
آخر برایم مادر من
دم کرد یک دمنوش خوشبو
فنجانی از آن را به من داد
انگار در آن ریخت جادو
خوابم گرفت . فکر بد کرد
دمنوش با من مهربان بود
همراه بوی خوب مادر
عطر خوش بومادران بود