در طول هفتهی پیش از جداییام از خانواده و فلوریدا و بقیهی زندگی محدود دوران کودکیام و رفتن به دبیرستانی شبانه روزی در آلاباما، مادرم با اصرار زیاد سعی داشت برایم یک مهمانی خداحافظی برپا کند.
حتی اگر بگویم توقع چندانی نداشتم هم زیادهگویی است. یک جورهایی مجبورم کردند همهی دوستان مدرسه را برای شرکت در مهمانی خداحافظی دعوت کنم.
این «دوستان» شامل یک مشت از بچههای تئاتر و شاگردهای درسخوان و عاشق ادبیات انگلیسی میشد که به خاطر الزام اجتماعی، موقع غذا خوردن در سالن ناهارخوری مدرسه کنارشان مینشستم؛ ولی میدانستم اگر دعوتشان هم کنم نمیآیند. با این حال مادرم هنوز هم غرق در این خیال واهی بود که در همهی این سالها محبوبیتم در مدرسه را مثل رازی پنهان کردهام.