خاموش و خیس از عرق، به درون کلبه بازگشتم. سپیدرخ پنهان در پتو، همچنان در خواب بود. سردم شد. تنم را در پتو پیچیدم و چشمانم را بستم. اینبار، در خاکستریِ دریایی شناور شدم. هیچ بودم. کالبدی نداشتم و آب مرا میبرد. به صخرهای بلند و یکپارچه رسیدم. سیاه بود و سطح صاف و صیقلش میدرخشید. گزیده ای از متن کتاب به قلم مهدی قراچه داغی.