او اما هیچ نگفت. با پای برهنه در میان خیابان های سنگ فرش شده راه می رفت.از زیر پلهای شکسته از کنار خانه های شکم گنده با پنجره های کور از روبه روی
کلیساهای متروک قمارخانه های بیدار و داروخانه هایی که فقط قرص سکوت می فروختند. لبخندی داشت که هیچ وقت معلوم نبود.از رنج است با مقاومت یا فقط شکل
دیگری از فروپاشی صورتش آرام بود.آرام تر از آنچه شهر اجازه می داد.