با قامت بلند مردانه اش رو به روی دریا ایستاده بود و به عظمت دریا چشم دوخته بود.مانند همیشه پوتین هایش کنار ساحل زیر نور خورشید روی ماسه ها خودنمایی میکرد.این چند ماه را با بغض سر کرده بود و به سختی دلتنگی ها را تحمل میکرد.او که همیشه میدانست وقتی حالش گرفته است به کجا پناه می برد از دور دست «سرباز متیو» را تماشا میکرد.در روسیه با وجود جنگ و اتفاقات پیش آمده سعی میکرد زندگی او را نجات دهد اما متیو تمام فکر و قلب و فادارش درگیر عشق به ایزی بود.و حالا او که از قلب عاشق متيو خبردار نبود چشمان سبزش طاقت دیدن چشمان قبوهای متیو که از عشق میدرخشید را نداشت.تنها موهای طلایی اش را پشت گوش می انداخت و با فکر او به دریا چشم می دوخت و قلب دگرگونش را همانند متیو به دریا می سپرد.و ایزی که در تورنتو چشم انتظار متیو بود به دریا می رفت تا که شاید بتواند قلب دلتنگش را آرام کند.و حالا هر دو با مایلها فاصله کنار ساحل با فکر هم به دریا چشم میدوختندچون دریاداو» را یاد «او» می انداختو تنها پروردگار بود که نگهدار عشق پاک آن دو با وجود مایل ها فاصله بود.