الیف شافاک، نویسندهی ترکتبار، با مهارتی بینظیر، دو داستان را در دل هم میتند: یکی روایت مدرن از زنی در آمریکا که درگیر تکرار و بیمعنایی شده، و دیگری روایتی پرشور از آشنایی مولانا و شمس تبریزی. و این تقاطع، جاییست که بسیاری از ما – بهویژه جوانان – خودمان را پیدا میکنیم.
میز تحریرش را ترک کرد و به طرف پنجره رفت. از غروب خورشید مدتها گذشته بود. چراغها در اطرافش چشمک میزدند، بزرگراه تبدیل به یک لکه تیره شده بود. به بیرون خیره شد، به شب...
خیلی از مردم این کار رو غیرحرفهای انجام میدن. میدونی چیه، از بین صدوپنجاههزار نفری که اقدام به خودکشی میکنن، صدوسیوهشتهزار نفرشون موفق نمیشن. این آدمها اغلب روی ویلچر میافتن و دیگه به درد زندگی نمیخورن. اما در مورد ما...