مرتضی همه را نشاند تبسم زیبایی کرد.دفترچه ای از جیبش بیرون آورد. چند ورق از آن جدا کرد و گفت: «قرعه میکشیم قرعه!؟فرصت نبود. عموحسن جلو پرید و گفت:من اسم ها را مینویسم