بهش رسیده و کنارش ایستادم. چتر رو طرفش گرفتم که بالای سر هر دومون نگه داره. از دستم گرفت و بست. لبهی موم گذاشت. پوزخند زدم و پرسیدم: چرا همهاش میای اینجا؟
نگاهش رو به اطراف انداخت و وقتی از جواب شنیدن ناامید شده بودم، به حرف اومد: خلوته، جلوتر رفت و با نگاهی به محوطهی پایین ساختمون، ادامه داد: هر چی بالاتر میری، تعداد آدمهای دورت کمتر میشه.
به طرفش رفتم و به آدمهای پایین نگاه کردم. کنارش به لبهی بوم پشت دادم. چرخید و روی لبه نشست. صدای ماشین آلات از دور به گوشمون میخورد. دو تا کلاغ روی شیروانی سولهها پرسه میزدند. اونقدرها بالا بودیم؛ اما واقعا کسی نبود.