با گذشت روزها و تبدیل شدنشان به هفتهها، به نقش کوین در همۀ این مسائل فکر میکردم. او بههیچوجه بینقص نبود. در طول سالها، اشتباهات زیادی مرتکب شده بود، رفتار سمی روبی را تقویت میکرد و درحالیکه مادرم همه را زیر پا میگذاشت، بیتفاوت میایستاد. او خدمتگزار وفادار روبی بود و تمام خواستههایش را برآورده میکرد، حتی اگر کاملا غیرمنطقی بود، اما کوین هرگز مرد خودخواهی نبود. درواقع، بزرگترین نقطه ضعف او از خودگذشتگیاش بود، آنقدر میبخشید و میبخشید تا چیزی برای ارائه باقی نمیماند. اکنون، داوطلبانه و با میل خود به تبعید رفته بود. تمام ارتباطش را با ما، فرزندانش، قطع کرده بود تا همسرش را راضی کند و ما را از هیولای پلید درونش محافظت کند؛ چرا که جودی متقاعدش کرده بود چنین هیولایی است.او گفته بود که قبل از بازگشت به خانوادهاش، از این جدایی موقت یکساله برای تمرکز بر رشد شخصی استفاده خواهد کرد، اما من میدانستم هرقدر هم که زمان بگذرد، روبی دیگر هرگز او را نخواهد پذیرفت. این بلیت، یکطرفه و این جدایی، دائمی بود.تا به امروز، برایم معجزه است که از رنج تبعیدش جان سالم به در برد و به زندگیاش پایان نداد. از آن زمان به بعد، فکری وحشتناک به ذهنم خطور کرده است: شاید این همان چیزی بود که جودی و روبی میخواستند. شاید آنها امیدوار بودند که او فقط... برای همیشه ناپدید شود.