جغد فرمانده شوالیه های شب بود. شب ها وقتی بقیه شوالیه ها خواب بودند او در شهر نگهبانی می داد و حواسش به همه چیز بود.یک روز صبح وقتی جغد تازه خوابش برده بود صدای بلندی شنید: «سلام بیداری؟ به من یاد میدهی مثل تو جعد شوالیه باشم؟ من خیلی با استعدادم... صدای پرنده ریزه میزه و پر حرف نمیگذاشت جغد بخوابد اول به او اهمیت نداد و خوابید اما پرنده کوچولو هر روز می آمد و درخواستش را تکرار میکرد جغد باید فکری میکرد که از دست این فسقلی پر سر و صدا خلاص شود، اما چطوری؟کتابی درباره دوستی با وجود تفاوت ها و استفاده ی درست از تواناییها و استعدادهای فردی مختلف