دایی رفت جلوی عطا ایستاد و محکم زد توی صورتش.
جای انگشتهای دایی روی سفیدی صورت عطا راههای سرخ انداخت. با خودم گفتم الان زبان باز می کند و میگوید کار او نبوده
می گوید که اصلا آن موقع آنجا نبوده
فقط بچه های سرهنگ را دیده که قبل از آمدن آنها رفته اند. الان .... الان .... اما نگفت. هیچی نگفت. ساکت به دایی نگاه کرد. بعد هم نگاهش را پایین آورد و زل زد به کفش های دایی
یک دفعه صدایی از پشت سرمان می شنویم.