یادم است روزهای بعد از رفتن مادرم وقتی به جای گریه و بی تابی در سکوت گوشه ی اتاق کز میکردم ماهی می آمد سراغم میگفت هر وقت دلت از دنیا گرفت برو زیر طاق آسمون و آرزوهاتو توی گوش خدا بگو
می گفت: «حرف دلتو که به خدا بگی هم تو آروم میگیری و هم آرزوت برآورده میشه.
چند بار رفته بودم زیر طاق آسمان تا آرزویم را برای خدا بگویم؟ چند بار دست گذاشته بودم دو طرف دهانم و نگفته پشیمان شده بودم؟
آن روزها با همه ی کودکی ام هم میدانستم که آرزویم محال است و من هرگز خودم را بند رویاهای محال نکرده بودم.