مردی بیآنکه مقصد را بداند رانندگی میکند به چپ و راست میپیچد و سرانجام از جادهای بیراهه وارد جنگلی میشود. او تا زمانی که ماشین در گل گیر نمیکند، نمیایستد و پس از آن نمیتواند به جلو یا عقب حرکت کند. برف میبارد، هوا تاریک و سرد میشود، اما مرد به جای رفتن به دنبال کمک در مسیر جنگل قدم میزند؛ با اینکه هوا آنقدر تاریک شده که به سختی میتواند چیزی را در میان درختان ببیند و با اینکه فکر میکند این کار حماقت است.
همه چیز به طرزی غریب تاریک شده است. میایستم و به روبهرو مینگرم. به سیاهی. سیاهی محض و خالص. انگار هیچ چیز در جهان نیست جز تاریکی. به بالا نگاه میکنم. رو به آسمان. آسمانی سیاه، بیستاره و ساکت. در دل جنگلی تاریک زیر آسمانی سیاه ایستادهام. خاموش و به هیچ گوش میدهم. اما شاید این فقط نوعی تعبیر گفتاری باشد و اگر چیزی باشد که الآن باید از آن دوری کنم همین تعبیرها و استعارههاست. این تاریکی مرا میترساند.