مامان آرام در اتاق را باز کرد. میدانست هر وقت رضوانه دلتنگ بابا میشود خود را بین در و دیوار اتاق کار بابا پنهان میکند. وارد اتاق شد. در را بست. کنار رضوانه نشست و گفت: چی شده رضوانه خانم؟ چرا نامهی بابا را نخواندی؟رضوانه با بغض گفت: آخه فقط دو تا نامه مانده. اگر تا فردا نامهها را بخوانم و بابا نیامد، چه کار کنم؟مامان رضوانه را بغل کرد با صدایی لرزان گفت: نگران نباش فردا بابا میآید. بابایی بهت قول داده پنج تا دیگر برگردد. برمیگردد.حالا پاشو برو نامهی امروزت را بخوان. رضوانه تب داشت. به طرف جعبه رفت. با دیدن عکس بابا دلتنگیاش بیشتر شد. چند قطره اشک بر گونهاش نشست. اشکهایش را پاک کرد و نامه را بلند خواند: به نام خدای مهربانی که رضوانه را به من هدیه کرده است.