اویس به وسط جاده دوید غبار توی راه بین او و اسبهایی که دور شده بودند دیوار شد. اویس چند قدمی دوید. نمی خواست به قرن برود اما سواران ناشناس پرشتاب می تاختند و او را با گفته ی نیم بندشان به خود میخواندند. اویس به نخلهای بیرون قرن خیره شد. خواست به طرف شترها برود که صدای سوارها دوباره در گوشش مثل زنگ کشداری لرزید.