حالا همهچیز بهتر است. ماری هیچگاه تصورش را هم نمیکرد که بتواند شادی و آرامش را تجربه کند و همچون جوانی بیست ساله، بخندد و برقصد. از روزی که رودولف را ترک کرده، انگار دو بال درآورده و مثل پرندهای رها و آزاد است. مهم نیست که همسر سابقش سعی دارد با فرستادن نامههای تحقیرآمیز او را مادری بیعاطفه و بیمسئولیتی خطاب کند و به او مژده دهد که هنوز فرصتی برای بازگشت به خانه دارد، ماری از تصمیمی که گرفته مطمئن است و میخواهد باقی عمرش را بدون ممنوعیت و محدودیتهایی که رودولف برایش تعیین میکرد، در مسافرت بگذراند. هر بار به یاد بلیتهای مکزیک میافتد، از خودش که حاضر شد سالها در آن زندگی کسالتبار و مرگآور بماند، متنفر میشود.
او عاشق سفر است و رودولف با وجود اینکه این موضوع را میدانست، بلیتهای سفر به مکزیک را با یک تلویزیون معاوضه کرد. او باید از گذشتهی عذابآورش عبور کند و هر چه در دوران زندگی مشترکش رخ داده به فراموشی بسپارد. عرشهی این کشتی که او را بهسوی «بارسلون»، «سانفرانسیکو»، «پاریس» و... میبرد، بهترین نقطهی دنیا برای فراموش کردن روزهای تلخ دوران تأهل است. کتاب اولین روز از بقیه زندگی من (Le Premier jour du reste de ma vie) نوشتهی ویرژینی گریمالدی (Virginie Grimaldi) دربارهی زنی است که از حصارهای خانوادهی خستهکنندهاش به استیصال رسیده و نمیخواهد باقی عمرش را در کسالت و افسردگی بگذراند. او باید دنیا را ببیند و حس زندگی را به درون خود برگرداند.