از خدا خواسته بودم که کسی باشد خیالم را راحت کند.اصلا از ترس کارهایی که نمی دانستم چیست،آنطور چارچنگولی مانده بودم تو خودم.فرید همانطور که راه می افتاد پرسید خانه مان کجاست.آدرس را دادم و تازه متوجه اتاقک ماشین شدم.صندلی های کرم رنگ راحت،بوی خوبی که معلوم بود از کلاغ کاغذی آویزان از آینه استوطوری حرکت می کرد که آب توی دلم تکان نمی خورد.یادم آمد که نریمان به این ماشین های بزرگ یا هر چیزی که خیلی بزرگ بود می گفت گنگو.