رمان در ماه اوت همدیگر را می بینیم حکایت سفر هر ساله آنا مگدالنا بچ بود، زنی چهلوشش ساله، به جزیرهای بر سر قبر مادرش است. او نمیداند که مادر چرا این جزیره را برای منزل جاودانیاش برگزیده، اما حس میکند که رازی در کار است.
رودریگو با تماس مادرش از مکزیک متوجه می شود غول ادبیات جهان سرما خورده و باید هر چه سریعتر خودش را به بالینش برساند چون به اعتقاد مادر این سرماخوردگی قطعاً پیرمرد را از پا درخواهد آورد.