نویسنده قصد داشته غولی خلق کند که با همه غولها فرق داشته باشد و از جهان واقعی فاصله گرفته و به جهانی برساخته و فانتزی نزدیک شده است. غول در ابتدا نمیداند از کجا آمده و چه کاری باید انجام دهد و گاهی دچار کسالت و بیحوصلگی میشود.
هوا روشن بود و هنوز نیمی از روز باقی بود. کامبیز دیوان غزلیات مولانا را بست و رفت پشت پنجره مشرف به حیاط. از آن بالا نگاهی به پایین کرد. تقریبا همه فامیل آمده بودند. هرکس مشغول کاری بود. پدرش عباسآقا داشت توی دیگ روغن می ریخت...