یکی دو بار آه کشید و دست بر پیشانی دردناکش گذاشت. از قدیم از حساب متنفر بود. ولی حالا مجبور بود این کار را انجام بدهد. مجبور بود پشت سر هم حساب ها و خرج های کوچک را با هم جمع بزند و حاصل این جمع ها هم همیشه متحیرش می کرد و زنگ خطر را برایش به صدا در می آورد.