دنبال خانهی اجارهای میگشت. با دوستش خانههای زیادی را دیدند، اما هر خانهای را به بهانهای قبول نمیکرد. هرچه دوستش توضیح میداد که این خانه مشکلی ندارد و دلیل تو منطقی نیست، باز هم نمیپذیرفت.
بعد از چند ساعت از این خانه به آن خانه رفتن، دوستش عصبانی شد و گفت: «بیچارهمان کردی پسر! مگر چند روز دیگر عروسیات نیست، پس چرا اینقدر بهانه میگیری؟ چرا خانههای به این خوبی را اجاره نمیکنی؟»
موقع برگشت محسن به دوستش گفت: «بچهی حاج احمد، این خانهها که رفتیم، ساکنان آنها نماز نمیخواندند. من هیچوقت در خانهای که اهلش نماز نمیخوانند زندگی نمیکنم.» دوستش گفت: «شما از کجا میدانی که در آن خانهها نماز نمیخوانند؟ چرا اینقدر بدبین هستی؟»
محسن گفت: «بدبین نیستم. از همهی صاحب خانهها پرسیدم که در آن خانه نماز میخواندند یا نه؟ حالا فهمیدی چرا هیچکدام از خانهها را قبول نکردم؟!»