انگار از یک خواب خوش بیدار شده ام چشم که باز میکنم گنبدهای شهر روی لعاب نگاهم مینشینند بالای سرم خورشید طلایی است و زیر پایم گنبد طلا
پلک میزنم و به اطراف نگاه میکنم هفت تا هستیم کنارم کبوتری نشسته و به پسرکی هشت که ساله خبره مانده که پایین میان صحن برای کبوترهای دیگر دانه می ریزد. لحظه ای بر میگردد خیره ام میماند. بعد بال باز میکنند و به سمت زمین پر می کشد. به خودم نگاه میکنم بال هایم تازه اند و نرم پنج تای دیگر هم که میروند بال میگشایم حس میگیرم خودم را رها میکنم و به فاصله چند نفسن آهسته روی زمین عقب تر از کوهیهای دیگر فرود می آید اول کمی رو می گیرم. بعد نرم نرمک جلو می روم و اولین دانه را برمی چینم