آن شب خواب به چشمان پسرک نمیآمد. کاغذ را محکم توی دستش گرفته بود.نگاهش به آسمان بود و یکی یکی ستارهها را میشمرد. همین که پایش به اردبیل رسید رفت پیش فرمانده سپاه بدون مقدمهچینی کاغذ را گذاشت روی میز .....