شب بود. هوا ابری بود. میرفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دُمش را گرفتم. زور زد در برود....
نویسنده در این داستان، خانهای را ترسیم میکند که صاحب آن پیرزنی مهربان است. در این خانه تعدادی حیوان اهلی زندگی میکنند. روزی خروس بیمار میشود و دیگر نمیتواند صبحها اهالی خانه را بیدار کند. به همین دلیل از دوستانش کمک میخواهد؛ اما در این میان فقط گربه است که به خروس کمک میکند. موضوع این کتاب کمک به دیگران و مهربانی کردن است.
طوطی میخواست قصَه بگوید. گفت: «یکی بود، یکی نبود.» آن که بود، این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. بقیهی قصهی طوطی را نشنید و رفت دنبال آن یکی که نبود. رفت تا رسید به خانه.