میرون چشم هایش برقی شده است و از یک چیزی سر در نمیآورد. آقای همسایه در حیاط خانه با یکی حرف میزند و میگوید: «با بچههایم حرف میزنم.» حتی برایشان قصه هم میگوید. اما میرون هیچ بچهای در حیاط نمیبیند.