من یه گوژپشت معمولی نیستم. از اونهایی هستم که اسپانیائیها به شون میگن خوروباد و از جلو که نگاه کنین کوتوله و از پشت به دست انداز بزرگ. پس از کجا بایست نگاه کرد؟ از بغل؟ مگه میشه؟ فکر میکنم نگاه هام خیلی تیز و عمیق ان. اما هیشکی این رو نمیگه. در باره ی دماغم تنها اکتفا به گفتن «دماغ» نامردیه باید شصت ماغ گفت. حتماً با تشدید. هر وقت نگاهش میکنم دست مریزاد میگم خدا من رو این جوری سر هم کرده و به دنیا فرستاده و اگه میدونست یه بار دیگه هم قراره من رو ببینه سه چهارم دماغم رو پس میگرفت واسه همین تنها برای این که بیش تر باهاش روبه رو بشم، وحشتناک ترین جرم ها رو مرتکب میشم. موهای جلوی سرم ریخته.حداقل من این طور فکر می کردم تا این که در آینه دیدم موهای پشت سرم هم ریخته دندون هام آبی خاکستری و دو تا دندان جلوئی روی هم سوارن واسه همین من اون ها رو یه دندون حساب میکنم. جای شکرش باقیه که حداقل لب هام کلفت نیستن به خصوص کسی که لب بالائی اش کلفت باشه چاره یی نداره جز آن که شبیه فرشته ها بشه و گرنه وای به حالش. از همه بدتر هم شکل لب هاش وقتی میگه سوختم که حسابی میسوزاند! از همه بیشتر انگشت کوچیکه ی دست راستم رو دوست دارم. وقتی بچه بودم تو یه حادثه قطع شد. خدا میدونه الان کجاست و چه کار میکنه؟ فکر نکنین حسرت این چیزها رو میخورم. چون خیلی وارد زنده گی نمیشم این چیزها برام جالب نیست همون قدر که از آدم های زشت متنفرم از زیباها هم متنفرم حتیا میتونم بگم هر درک زیباشناسانه منز جرم میکنه.