پاهای تکیده اش را با پاشنه هایی که خاک سرزمین های دور لابه لای ترک هایش سیمان شده بود. در آغوش می فشرد. پیراهن بلندی که شاید روزی سفید بوده، خیس از باران و تراوش امواج توفنده، به تنش چسبیده بود. هر تکان کشتی می توانست بدن رنجورش را طعمه ی موجی غرنده کند، اما باکی ش نبود؛ انگار اصلا آن جا سیر نمی کرد، چشمان ماتش به دوردست ها دوخته شده بود.