دست به کمر ایستاد و برای لحظاتی منگ و مات به نقطه ی نامعلومی خیره ماند. باور نمی کرد چه شده. سرش کمی پایین آمد، آفتاب پاسادنا داغ تر شد، ولی گرمای آتش ظهر کالیفرنیا را حس نکرد. کرخ شده بود، صدایی نمی شنید، در حالت بی وزنی قرار داشت، پایش بر زمین بود، ولی زمین را حس نکرد. قرار نبود قصه این طور تمام شود. نه قرار نبود، ولی تمام شده بود. فوتبال چه بی رحم بود، چه ناسازگار، چه تلخ. او را برده بالای بالا و کوبیده پایین پایین. آن روز هفدهم ژوئیه بود، فینال جام جهانی 1994 در پاسادنا. برزیل از چهار ضربه پنالتی اش سه تا را گل کرده بود و ایتالیا از چهار ضربه دو تا را. وقتی روبرتو باجو توپ را به هوا زد، یعنی تمام. یعنی جشن پیروزی از نوع برزیلی، یعنی عزا از نوع ایتالیایی