معیری همه را شنید و بعد با لبخندی متین رو کرد به جمع. یک تعلیق هیچکاکی بر فضا حکم فرما شد. مانند مراسم قرعه کشی بود که هرکس می پندارد شانسی برای برنده شدن دارد و دل توی دل هیچ کس نیست. بزرگ خاندان رو کرد به پیمانه؛ «پیمانه جان! یک مقدار این ماجرا رو برام توضیح می دی؟» هنوز پیمانه لب از لب باز نکرده بود که دایی کوچکش نطقش باز شد؛ «آقاجون! اگه به زنان خیابانی و بی سرپناهه که من فراوون می شناسم. فراوون. تازه کلش رو هم توی یک کلمه می گیم که این قدر اسمش سخت نباشه!» آرامه پقی زد زیر خنده، نوشین گفت آخ اما بقیه فقط غضب آلود به سیاوش نگاه کردند…