...كلاغی قارقار میكند. پيرمردی با موهای بلند سفيد و وز كرده به طرف من و بالزاک میآيد. دوسه قدم مانده میايستد؛ چارچوبی است زير يك عبای بلند. نزديکتر میآيد. دستاش را از زير بارانی، كه من عبا ديدهام، بيرون میآورد، روی لبه جدول میگذارد. شمع است، روشن. كِى آن را روشن كرده است؟ دستانی با آنهمه چين و چروك و اين همه فرز؟ با چشمان قهوهای تيره، يك لحظه تمام نشدنی به من خيره میشود. با دهان بسته میخندد. چندين لايه چروک از گوشه لب تا بناگوش اش رديف میشوند. كوله پارچهای روی دوشاش را جابهجا ميكند. اما دهاناش را كه باز میكند، با آن دندانهای سفيد، سواى لباس خاكستریاش، مرد سفيدپوشی است كه دوسال پيش هم ديدماش.