او فکر می کرد اگر تنها به کوره پزخانه ها می رفت یکی از آجرهای آن جا می شد و زیر دست و پا نابود می شد. قطاری از دل شهر می آمد و تا اعماق پایین شهر می رفت. شیشه های آینه ای داشت و می شد موهای پریشان و صورت های زیبا را توی آن دید. مانند اژدهایی زمین را می کند و از جهان تاریکی ها می گذشت و تا به روشنایی می رسید، آژیر می کشید. وشی گفت: «دودکش کوره پزخانه ها را ببین به جای درخت از زمین سبز شده اند