از هنگامی که انسان می اندیشد، از زمانی که می تواند اندیشه اش را بگوید و بنویسد، احساس می کند که در کنار رازی ناگشوده زندگی می کند که اندامهای حسی زمخت و ناقص او از کشف آن ناتوانند و می کوشد به برکت هوش خود بر ناتوانی های اندام هایش غلبه کند. هنگامی که این هوش هنوز در مرحلهٔ ابتدایی بود، حضور پدیده های نامشهود، اشکال ترسناک و عوامانه ای به خود گرفت، صوری چون اوهام مابعدالطبیعی و شایع در میان مردم، افسانه های ارواح سرگردان، پریان، اجنه، مردگان بازگشته به دنیای زندگان، اختراع افراد متوسط و احمق ترین مردم و حاصل فعالیت بی وقفهٔ مغزهای وحشت زده از آفرینش است. هیچ چیزی درست تر از این سخن ولتر نیست: خدا انسان را به شکل خود آفریده ولی انسان این تصویر را به خدا نسبت داده است